
غضنفر چند هفته بوده هر روز پشت سر هم ميرفته از داروخونه قرص سوسک کش ميخريده.يه روز دکتره ازش مي پرسهتو چرا اينقدر قرص سوسک کش ميخري؟
ميگه: آخه من هرچي اينا رو پرت ميکنم نميخوره به سوسکها!
==========================
به غضنفر ميگن به زنبورايي که از کندو محافظت مي کنن چي ميگن؟
ميگه: ميگن خسته نباشيد!
بيماري به دکتر مراجعه نمود و گفت : دکتر جون دلم خيلي درد ميکنه.
دکتر گفت : عزيزم دلت کار ميکنه؟
بيمار گفت : خير آقاي دکتر ، فعلا بيکاره!
==========================
ديوانه ي اولي : قصد کردم همه ي جواهرات و الماس هاي روي زمين را بخرم!
ديوانه ي دومي: قصد بيجايي کردي ، من اصلا قصد فروش آن ها را ندارم!
==========================
واعظي منبري رفت و سخنراني جالبي ارائه داد. کدخدا که خيلي لذت برده بود به واعظ گفت : روزي که ميخواهي از اين روستا بروي بيا سه کيسه برنج از من بگير!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ي کدخدا رفت و از کيسه هاي برنج سراغ گرفت.
کدخدا گفت : راستش برنجي درکار نيست. آن روز منبر جالبي رفتي من خيلي خوشم آمد و گفتم من هم يک چيزي بگويم که تو خوشت بيايد.